گروه انتشاراتی ققنوس | نقش‌ها در آینه اوهام
 

نقش‌ها در آینه اوهام

نمایش خبر

.........................

روزنامه اعتماد

چهارشنبه 12 خرداد 1400

.........................

گوتفريد ويلهلم لايب نيتس (1716-1646) فيلسوف، رياضيدان، دانشمند و سياستمدار آلماني يكي از موثرترين چهره‌هاي فكري در شكل‌گيري فلسفه آلماني است كه به تعبير مسعود حسيني، مي‌توان او را از بنيانگذاران ايدئاليسم آلماني تلقي كرد. آثار زيادي از لايب نيتس به فارسي ترجمه نشده و به دليل فاصله زماني زياد، مخاطبان فارسي زبان فلسفه كمتر سراغ او مي‌روند. مسعود حسيني، مترجم و مدرس فلسفه، كتاب نيكولاس جالي با عنوان «لايب نيتس» را به فارسي ترجمه كرده كه نشر ققنوس آن را منتشر كرده است. اين كتاب، مقدمه‌اي رهگشا و در عين حال دقيق براي آشنايي با انديشه‌هاي اين فيلسوف بزرگ است. به مناسبت چاپ جديد اين اثر با او گفت‌وگويي صورت داديم كه از نظر مي‌گذرد.


در ابتدا بفرماييد چطور شد سراغ لايب ‌نيتس رفتيد؟

در واقع سالي كه براي كنكور كارشناسي ارشد فلسفه مي‌خواندم، اولين‌بار با اين فيلسوف و فيلسوفاني ديگر آشنا شدم، چون بايد براي شركت در كنكور مطالعه مي‌كرديم. آنجا من سيري در فلسفه غرب و فلسفه اسلامي داشتم. لايب‌ نيتس از جمله فيلسوفاني بود كه به‌ آنها علاقه‌مند شدم. فكر مي‌كنم علت اصلي‌اش شيفتگي‌ام به متافيزيك لايب ‌نيتس و بحثش در مورد منادها يا مونادها بود. مناد به جوهر فرد ترجمه مي‌شود و خصوصيتي كه آموزه متافيزيكي لايب ‌نيتس داشت، اين بود كه برمي‌گشت به اتميسم باستان و احياي انديشه باستاني در عصر مدرن و ايجاد تحول در اين آموزه. اساسي‌ترين تحول اين بود كه اين اتميسم مادي‌گرايانه باستاني را لايب ‌نيتس به يك اتميست روح‌باورانه تبديل مي‌كند. اصولا ماهيت واقعيت را از نو تعريف مي‌كند و ماهيتي روحاني برايش قائل مي‌شود. اين ماهيت روحاني براي من جذابيت زيادي داشت. البته اين يك توضيح كلي است. انديشه لايب‌نيتس براي هر علاقه‌مند به فلسفه كه وارد نظام لايب‌نيتس مي‌شود، جذاب است. آن چيزي كه من را جذب كرد همان انديشه منادها بود. اين كتاب درباره لايب ‌نيتس و تفسيري بر لايب ‌نيتس است. كتاب خيلي خوبي است.

به‌طور كلي لايب ‌نيتس چه جايگاهي را در فلسفه دارد؟

لايب نيتس اولين فيلسوف آلماني است كه در انديشه مدرن آلماني ظهور مي‌كند، چون انديشه آلماني در حوزه كلامي و الهيات سابقه ديرينه‌تري دارد، افراد برجسته‌اي مثل نيكولاس كوزايي و مايستر اكهارت پيش‌تر در قرون وسطي و كساني ديگر. منتها انديشه مدرن آلماني با لايب ‌نيتس شروع مي‌شود. همان‌طور كه معني آرخه يوناني آغاز و اصل حاكم است، لايب ‌نيتس هم چنين شأني دارد. هم شروع فلسفه مدرن آلماني است و هم اينكه هنوز بعضي از ديدگاه‌هايش بر ساير انديشه‌هاي فيلسوفان آلماني تا خودِ هايدگر حاكم است. هنگام ترجمه اين كتاب به كتابي از هايدگر برخوردم با عنوان چه باشد آنچه خوانندش تفكر ترجمه آقاي سياوش جمادي كه توسط نشر ققنوس چاپ شده، آنجا هايدگر درباره شأن لايب ‌نيتس در ميان فيلسوفان آلماني حرف مي‌زند. پشت سر هم نام مي‌برد كه چه تاثيري در انديشه هگل، شلينگ، شوپنهار، نيچه داشته است و اگر بخواهم مشخص‌تر بگويم،همان منادي كه در ابتدا گفتم. مناد دو خصوصيت دارد؛ شوق و ادراك. هايدگر اشاره مي‌كند اين دو ويژگي كه لايب ‌نيتس براي مناد بر مي‌شمرد به شكل‌ها و شيوه‌هاي مختلف نزد فيلسوفان بعدي آلماني تكرار مي‌شود. البته بحث صرف تكرار نيست، بلكه بسط و گسترش آنها از جنبه‌هاي مختلف است.

اگر ممكن است بيشتر درباره مهم‌ترين نظريه لايب ‌نيتس توضيح بدهيد، همان‌طور كه خودتان فرموديد در ارتباط با منادها يا منادولوژي كه فكر مي‌كنم در كتاب هم با همين اصطلاح به كار رفته است؟ آيا در نهايت معلوم مي‌كند كه انسان موجودي غيرمادي است يا ارتباطي با اين بحث ندارد.

به اين ارتباط دارد كه عنصر اساسي عالم چيست؟ يعني عالم از چه ساخته شده و ماهيتش چيست؟ اگر ما فلسفه هم نخوانده باشيم، مي‌دانيم كه يك عده مادي‌مذهبند يعني مادي‌گرا هستند، يك عده روح باور يا ايدئاليستند. يعني كلمات ايدئاليسم و ماترياليسم متضاد همند و در گفتار معمولي مردم گاهي ايدئاليست يا مادي‌گرا به كار مي‌رود. لايب نيتس در همه حوزه‌ها نظريه دارد اما نظريه اصلي او در حوزه هستي‌شناسي همين مناد است. ايشان معتقد است كه عالم از ذرات تقسيم‌ناپذير تشكيل شده كه اسمش را مناد مي‌گذارد كه جوهر فرد هم ترجمه شده است. اين منادها خصوصيت‌شان اين است كه از جنس روح، فكر و انديشه‌اند. بنابراين نظريه اصلي لايب ‌نيتس در هستي‌شناسي يك‌جور ايدئاليسم است. بعد هم در سير فلسفه آلماني اين ايدئاليسم باقي مي‌ماند. در برابر، سنت فلسفه انگليسي يا قسمتي از سنت فلسفه فرانسوي به مادي‌گرايي گرايش داشتند و عنصر اساسي عالم را يك امر ملموس حسي مي‌دانستند.

همين هم به نوعي باعث شكل‌گيري ايدئاليسم آلماني شده است. مي‌توانيم بگوييم لايب ‌نيتس جزو بنيانگذاران مكتب ايدئاليسم آلماني است؟

بله، البته فيلسوفان آلماني بعد از لايب ‌نيتس تحت تاثير فيلسوفان قبل از لايب ‌نيتس هم هستند. مثلا كانت يا هگل فقط به لايب ‌نيتس اقتدا نمي‌كنند. تحت تاثير ارسطو، افلاطون و فيلسوفان قرون وسطي هم هستند ولي اين رگه انديشه لايب ‌نيتس يعني ايدئاليسم نزد فيلسوفان آلماني نهادينه شده است. يعني او به ‌نوعي بنيانگذار ايدئاليسم در آلمان است. با اين قيد كه فيلسوفان آلماني فقط به لايب‌ نيتس اتكا نمي‌كنند و منابع‌شان محدود به لايب ‌نيتس نيست. آنها پيوسته به يونان باستان رجوع مي‌كنند. ارسطو و افلاطون، هراكليتوس، دموكرتوس، پارمنيدس و ديگران هم جزو منابع‌شان هستند. اما لايب‌نيتس هم به عنوان اولين فيلسوف مدرن آلماني براي آلماني‌ها شأن بالايي دارد.

خود شما هم بيشتر در زمينه ايدئاليسم آلماني كار كرديد. مثلا هگل و فيشته هم جزو فيلسوفان ايدئاليسم آلماني هستند. علت علاقه شما به ايدئاليسم آلماني چيست؟

اين هم يك سوالي است كه من بعضي وقت‌ها بهش فكر مي‌كنم، چون جوابش آماده و در اختيار خودم نيست. پيش از اينكه خودم بخواهم جواب بدهم بهتر است جواب برخي فيلسوفان ايدئاليست را نقل كنم. آنها بيشتر فكر كرده‌اند كه چرا يك آدم به ايدئاليسم گرايش پيدا مي‌كند. فيشته خودش ايدئاليست است و درباره اينكه چرا يك آدم ايدئاليست مي‌شود و چرا يك آدم ماترياليست مي‌شود، بحث مي‌كند. معتقد است يك گرايش بنيادي به سوي يكي از آن دو حوزه در نهاد هر آدمي هست. يك‌جورهايي انگار تقديرش است و دست خودش هم نيست تا مثلا انتخاب بكند. اين به گرايش بنيادي‌اي كه در وجودش هست مربوط مي‌شود. البته اين تعبير مقداري اسطوره‌اي يا حتي رمانتيك به نظر مي‌رسد. واقعا هم همين‌طور است. ولي از اينكه بگذريم، يعني از اين تبيين نيمه اسطوره‌اي- نيمه فلسفي كه بگذريم، اهميت ايدئاليسم براي خود من در نگاه عميق و گسترده‌اي است كه ايدئاليست‌ها به جهان و انسان دارند. اصولا ايدئاليست‌ها فيلسوفان عميق‌تري هستند و واقعيت را تا اعماق بيشتري مي‌بينند. مثلا در قياس با تجربه‌گراها، در قياس با هر دسته از فيلسوفاني كه تا حالا بوده‌اند. يكي از فيلسوفان امريكايي به نام ريچارد رورتي جمله معروفي درباره هگل دارد كه من فكر مي‌كنم درباره كل ايدئاليست‌ها صدق مي‌كند. اين هم نشان مي‌دهد ايدئاليست‌ها چقدر نسبت به ساير فيلسوفان عميق‌ترند. او مي‌گويد در انديشه مدرن مي‌شود اين تعبير را به كار برد كه همه فيلسوف‌ها در جاده‌اي مي‌دوند و از هم سبقت مي‌گيرند تا به ذات واقعيت برسند و بتوانند آن را تبيين كنند، ولي در انتهاي جاده هگل را مي‌بينند كه ايستاده و بهشان لبخند مي‌زند. هگل فيلسوفي است كه هميشه چند قدم جلوتر از آن چيزي را كه همه مي‌بينند، مي‌بيند. اين بينش از كجا حاصل مي‌شود؟ شايد ايدئاليسم و نگاه آن به جهان اين بينش را در اختيارش قرار داده است. اين يك حرف كلي است كه چطور نگاه ايدئاليستي اين امكانات را به ما مي‌دهد. من در پي اين هستم كه ببينم همين را براي خودم و اگر بشود براي ديگران روشن كنم، اينكه چطور مي‌شود يك نگاه ايدئاليستي را نهادينه كرد و به وسيله اين عمق وجود خودمان و واقعيت را بيشتر ديد.

لايب ‌نيتس غير از اينكه فيلسوف بود رياضيدان هم بود. او ارتباطي بين فلسفه و رياضي ايجاد مي‌كند. آيا واقعا بين فلسفه و رياضيات ارتباطي وجود دارد. يا اينها در امتداد همديگر هستند؟

بله، اينكه ارتباطي وجود دارد، سابقه طولاني در فلسفه دارد، برمي‌گردد به افلاطون و حتي پيش از او، نزد فيثاغوريان. آنها ديدگاهي داشتند و حالا جالب است كه به اصلش بپردازيم. فيثاغوري‌ها مكتبي نيمه را زورزانه-نيمه فلسفي بودند. اينها به موسيقي هم علاقه داشتند و چيزي در موسيقي پيدا كردند و آن اين بود كه صداهايي كه از تارها بيرون مي‌آيد بستگي مستقيم به نسبت فواصلي دارد كه ما در تار ايجاد مي‌كنيم. مثلا تاري را در نظر بگيريد، اگر از وسطش بگيريم و صدايي ايجاد كنيم يك صدا مي‌دهد، اگر دو نقطه ديگر را با دست بگيريم و نقطه ديگري را كوتاه‌تر بگيريم صداي ديگري مي‌دهد. اين براي‌شان جالب بود كه واقعيت انگار با رياضيات انطباق دارد، با نسبت‌هاي عددي. حالا اينها خيلي در اين ماجرا اغراق كردند و آمدند گفتند كه اين محدود به موسيقي نمي‌شود. اين نسبت‌ها را ما در همه عالم مي‌توانيم ببينيم كه در افلاطون بيشتر محقق شد. تا جايي كه افلاطون ادعا كرد عناصر بنيادي عالم تقريبا همانند چيزي كه لايب‌ نيتس مي‌گويد، دو يا سه جور مثلث است. بنابراين ارتباط زيادي بين نسبت‌هاي عددي و هندسي و فلسفه وجود دارد. فيلسوفان هميشه از رياضيات الهام گرفته‌اند براي اينكه به واقعيت نگاه بكنند، چون اندازه‌هاي ملموس رياضيات كار ما را در مواجهه با واقعيت راحت مي‌كند. اين هم سابقه طولاني دارد. البته بعدها فلسفه خيلي سعي كرده از اين ديدگاه رها شود. رياضيات به‌رغم امكاناتي كه در اختيار فلسفه قرار داده محدوديت‌هايي هم ايجاد كرده. مي‌بينيم تا دكارت و لايب ‌نيتس و تا خود كانت هم اين انديشه هست، ولي تقريبا مي‌شود گفت از هگل به بعد اين نگاه افول مي‌كند. هگل اولين‌بار مي‌گويد كه ما نبايد رياضيات را الگوي فلسفه قرار دهيم و بعد در هايدگر كه فيلسوف قرن بيستمي است ديگر عملا رياضيات منبع الهام فلسفه نيست.

در مقدمه شعري از حافظ آورديد و به نوعي شعر حافظ را مرتبط با لايب ‌نيتس دانستيد. اين به خاطر علاقه خودتان به ادبيات است يا واقعا حافظ را فيلسوف مي‌دانيد؟

من حافظ‌شناس نيستم و نمي‌دانم كه فيلسوف بوده يا خير. هنگام ترجمه اين كتاب يك نفر اين شعر را برايم خواند و ديدم كه چه شعر جالبي است و مضمونش با يكي از مضامين اصلي فلسفه لايب ‌نيتس همخواني دارد. يكي از مضامين اين كتاب آينه‌هاي خداوند است و معتقد است كه منادها نقش آينه را ايفا مي‌كنند، آينه براي خدا، گويي كه خدا در اين‌ آينه‌ها منعكس مي‌شود. اين شعر هم خيلي به آن شبيه است.

عكس روي تو چو بر آينه جام افتاد / عارف از خنده مي ‌در طمع خام افتاد

حسن روي تو به يك جلوه كه در آينه كرد/ اين همه نقش در آينه اوهام افتاد

دقيقا هم همين در فلسفه لايب‌ نيتس هست. يك كمال مطلقي به نام خداوند هست. اين كمال مطلق هرگز در اين آينه‌ها منعكس نمي‌شود ولي مي‌تواند به درجاتي منعكس شود. منادها در وجود انسان كامل‌ترين منادها هستند. هر چيزي كه مي‌بينيم از منادها ساخته شده ولي انسان‌ها منادهاي درجه بالاتري دارند. بنابراين مي‌توانند بيشتر از هر موجود ديگري كمال مطلق خداوند را منعكس كنند. مصرع دوم از بيت دوم كه مي‌گويد «در آينه اوهام افتاد» معنايش اين است كه ما هيچ‌وقت نمي‌توانيم كمال خداوند را آن‌گونه كه در الهيات توصيف مي‌شود، منعكس كنيم. بنابراين درگير اوهام مي‌شويم، هميشه مي‌گوييم ما خداوند را منعكس مي‌كنيم اما اين يك وهم است. هرچند حرف لايب ‌نيتس دقيقا با سخن حافظ يكي نيست، من آن موقع يك شباهت‌هايي ديدم و براي من جذاب بود. الان اين كار را نمي‌كنم و به كسي هم توصيه نمي‌كنم، چون هيچ سودي ندارد كه ما بياييم چند شباهت بين يك فيلسوف غربي و شاعر ايراني پيدا كنيم و بعد بياييم درباره اينها حرف بزنيم. اين ما را به جايي نمي‌رساند. اين يك‌جور تطبيق سطحي انديشه‌هاست. اما اگر بياييم واقعا متفكرانه شعرهاي حافظ را بخوانيم. خواندن شعر حافظ هم الكي نيست بايد سال‌ها درنگ كرد و پاي درس استادها نشست و نظام فكري اين شاعر را بيرون كشيد كه ببينيم چطور فكر مي‌كرده، بعد ببينيم كه آيا لايب ‌نيتس هم اين‌جوري بوده يا نه و بعد ببينيم آيا مي‌شود از نظام فكري حافظ استفاده كرد. ببينيم به چه دردي مي‌خورد. اين خودش پروژه جداگانه‌اي است. ولي من اينجا كار ذوقي كردم، جوان هم بودم، شباهتي ديدم و اين قسمت را اضافه كردم ولي خدا را شكر بعدش حرف هايدگر را آوردم.

لايب ‌نيتس چقدر در اعاده حيثيت ارسطو موفق بوده است؟

سوال خوبي است. آن دوره‌اي كه لايب ‌نيتس فلسفه‌ورزي مي‌كرد دوره دكارت و اسپينوزا، دوره بعد از قرون وسطي بود. دوره قرون وسطي دوره سيطره تام و تمام ارسطو در انديشه‌ها به ويژه فلسفه بود. اين فيلسوف‌هاي مدرن آمدند و گفتند كه نه اين به درد نمي‌خورد. فلسفه ارسطو خيلي غير رياضياتي است. فلسفه مدرن نياز داشت كه رياضياتي بشود. مثلا در دكارت. خيلي از اين پيشرفت‌هايي كه اتفاق افتاد به واسطه اين بود كه نگاه رياضياتي بر عالم حكمفرما شد. در قرون وسطي، هزار سال هيچ تغييري در نوع تفكر به وجود نيامده بود. فكر مي‌كنم شايد حرف درستي نباشد، اما زندگي يك آدم در سال 400 ميلادي با زندگي آدمي در سال 1200 ميلادي شايد چندان فرقي نمي‌كرد چه به لحاظ تكنيكي و چه به لحاظ فكري. براي اين فيلسوف‌ها تكنيك يعني تكنولوژي خيلي مهم بود. به هر حال آنها آمدند و گفتند ما بايد از المان‌هاي اصلي‌ فلسفه ارسطو عدول كنيم و به سمت تفكر رياضياتي برويم. افلاطون خيلي به رياضيات احترام مي‌گذاشت و آن را پيش‌نياز فلسفه مي‌دانست. ارسطو اين‌طور نبود. ارسطو خيلي به رياضيات اهميت نمي‌داد و نگاهش تحت‌تاثير زيست‌شناسي بود. يعني الگويش را بيشتر از زيست‌شناسي مي‌گرفت تا رياضيات. اما لايب ‌نيتس به‌رغم اينكه خودش فيلسوف بزرگي بود، پيوند تنگاتنگي با قرون وسطي داشت، انديشه‌هاي قرون وسطي كه تحت‌تاثير ارسطو بود و حتي سعي مي‌كرد برخي آموزه‌هاي ارسطو را مثل صورت جوهري و چيزهاي ديگر احيا كند، چون معتقد بود حرف‌هايي كه مثلا دكارت به عنوان بزرگ‌ترين فيلسوف عهد لايب‌ نيتس درباره جوهر زده مخصوصا جوهر جسماني، يعني عالم ماده، از نظر فلسفي درست نيست و غلط است. در اين كتاب هم آمده. ما مي‌بينيم لايب ‌نيتس استدلال مي‌كند كه آقاي دكارت شما داريد درباره جوهر اشتباه مي‌كنيد. ارسطو بهتر از شما فكر كرده، اين هم دلايلش. بنابراين لايب‌‌نيتس تلاش مي‌كند جنبه‌هايي از فلسفه ارسطو را احيا بكند و همين رگه هم باز در فلسفه آلماني ادامه دارد. در هگل و هايدگر معيارهاي فلسفه ارسطويي و بازگشت به ارسطو بسيار شديد است.

چطور مي‌شود يك جهان مادي از ذرات غيرمادي تشكيل شود؟

اين چيز ساده‌اي نيست. اين پرسش را از لايب‌ نيتس هم كرده‌اند. بايد بگويم كه به‌رغم توضيحاتي كه نويسنده در كتاب مي‌دهد باز هم نهايتا ما جواب لايب ‌نيتس را نمي‌فهميم. جواب‌هاي ديگر داده شده اما لايب ‌نيتس جوابي مي‌دهد كه من خوب نفهميدم. اگر بخواهم توضيح بدهم، مي‌شود گفت كه آنچه ما مي‌بينيم بنيادشان آن چيزي است كه ما نمي‌بينيم. آنچه ما نمي‌بينيم ذاتش ديدني نيست، انديشيدني است، چون دسترسي ما به واقعيت فقط از طريق عقل است و عقل هم مثل چشم مادي نيست كه چيزها را ببيند يا مثل دست لمس كند. از طريق گفتار و استدلال آن حقيقت را لمس مي‌كند. شيوه لمسش از طريق گفتار است، از طريق استدلال يا لوگوس يعني منطق. البته گفتم كه توضيحش يك مقدار پيچيده است. لايب ‌نيتس اما به يك نوعي اعتقاد دارد كه آنچه مي‌بينيم يك‌جور فيلم است مثل سينما كه نوري تابيده مي‌شود و واقعيتي مقابل ما شكل مي‌گيرد. آن واقعيتي كه جلوي ما شكل مي‌گيرد چيزي نيست كه ما مي‌بينيم. فقط نور است. يا مثلا مي‌شود مثال خود نور را زد. ما خود نور را نمي‌بينيم اما نور باعث مي‌شود ما چيزها را ببينيم. يك چيز روحاني هم به همين شكل است. خودش با چشم ديده نمي‌شود و با دست لمس نمي‌شود و البته اين تبيين فلسفي نيست ولي بايد تبيين فلسفي‌اش را در اين كتاب جست‌وجو كنيم. اما اين ايده عجيبي نيست ‌كه امور غيرمادي مبناي امور مادي‌اند. اين از افلاطون تا امروز جريان دارد اما تبيينش يك مقدار پيچيده است. واقعا تبيين‌هاي متفاوتي ارايه مي‌شود در طول تاريخ فلسفه و يك مقدار دشوار است. البته فيلسوف‌هاي جديد، فيلسوف‌هاي قرن بيستم مثل هايدگر ديگر به اين شكل بحث نمي‌كنند. ديگر چنين حرفي نمي‌زنند كه مبناي واقعيت چنين چيزي غير مادي است و اصلا بحث ماده و غير ماده و روح و جسم به عنوان نحوه صحبت كردن نادرستي كنار گذاشته مي‌شود و يك ارتباط عميق‌تري با واقعيت برقرار مي‌شود كه فراتر از بحث ماده و روح است، ولي اين فيلسوف چيزي كه مي‌گويد اين است كه از انباشته شدن منادها در كنار هم چيزي حاصل مي‌شود. يعني يك چيزي مترتب مي‌شود بر اين انباشه شدن منادها و آن را ما به صورت جسم ادراك مي‌كنيم ولي اين چيزي كه ادراك مي‌كنيم واقعيت اساسي‌اش از جنس روح است به‌رغم اينكه ما آن را در قالب ماده احساس مي‌كنيم.

آيا فلسفه لايب ‌نيتس نسبتي با فلسفه افلاطون دارد؟

به هر حال افلاطون و لايب‌ نيتس هر دو ايدئاليست هستند. هرچند ايدئاليسم‌شان هم فرق مي‌كند. يعني اينكه افلاطون جهان را دو تكه و جدا از هم مي‌كرد. يك جهان مادي، حداقل طبق تفسير رايج و جهاني فرامادي يا روحاني. ولي لايب‌ نيتس اين كار را نمي‌كند. لايب‌نيتس مي‌گويد اين يك واقعيت است، دو تا نيست. يك واقعيت است و اين واقعيت بنيادش مناد است ولي ظاهرش همين اجسامي هستند كه داريم مي‌بينيم. يعني يك جهان است و دو جهان نيست حداقل در نگاه فلسفي. يعني تفاوت‌ها و شباهت‌ها خيلي زياد است. اين را مي‌شود بررسي كرد. واقعا هم لايب‌ نيتس خيلي تحت تاثير افلاطون است. خيلي هم قرابت فكري با هم دارند. بنابراين درست است كه اين دو را با هم مقايسه كنيم. ولي اگر بخواهيم دقيق صحبت كنيم بحث مي‌طلبد.

لايب ‌نيتس در زمينه فلسفه سياسي هم ايده‌هايي دارد؟

بله اتفاقا خيلي هم فعال بوده. فصل هفتم كتاب «لايب ‌نيتس» هم درباره‌ اخلاق و سياست است. نظراتي به ويژه در برابر هابز دارد. قبلا هم گفتم. مي‌توانيم اين بحث برقراري پيوند ميان كاتوليك‌ها و پروتستان‌ها را بحث سياسي محسوب كنيم، چون يك‌جورهايي بحث مربوط به پيوند اروپا و رساندن اروپا به يك واحد مشترك است. در اين زمينه رساله‌هايي دارد.

در پايان اگر ممكن است درباره اهميت مطالعه تاريخ فلسفه بفرماييد. آيا بايد سراغ تاريخ فلسفه رفت يا خود فلسفه. اينها اصلا قابل جدا شدن از همديگر هستند؟

فكر مي‌كنم واقعا تاريخ فلسفه از خود فلسفه جدا نيست. اين هم حرفي است كه ما از هگل ياد گرفته‌ايم. او مي‌گويد فلسفه همان تاريخ فلسفه است. البته بايد ببينيم كدام تاريخ فلسفه. تاريخي كه هگل روايت مي‌كند. تاريخ فلسفه يك چيز مدرن است به دليل اينكه اين ايده كه فلسفه يك سيري دارد و رو به پيشرفت است، ايده مدرني است. پيش از عصر مدرن و پيش از هگل باور بر اين نبود كه فلسفه دارد پيشرفت مي‌كند، چون در مقاطع قبلي اعتقاد بر اين بود كه اساس حكمت‌ها اتفاقا مربوط به دوران گذشته است. ما افول كرديم. اما از عصر مدرن به بعد برعكس شده. اينها گفتند نه اتفاقا ما داريم پيشرفت مي‌كنيم، قبلي‌ها عقب مانده بودند. ولي اينكه تاريخ فلسفه از فلسفه جدا نيست يعني اينكه دانشجوي فلسفه حتما بايد تاريخ فلسفه را بخواند. خواندن تاريخ فلسفه اين نيست كه برود يك كتاب تاريخ فلسفه را باز كند. اين اشتباه را نبايد بكند. خواندن تاريخ فلسفه يعني خواندن متون فيلسوفان در طول تاريخ. هر دانشجوي جدي فلسفه بايد همه آثار را بخواند. البته نمي‌تواند در همه آنها متخصص بشود. ولي بايد با هر فيلسوف برجسته‌اي يك آشنايي نسبي حداقلي داشته باشد. بعضي فيلسوف‌ها هستند كه هر دانشجوي فلسفه بايد در آنها به درجه‌اي از تخصص برسد. افلاطون، ارسطو، دكارت، كانت و هگل. اينها مهمند. مثلا خود هايدگر گفته كه من به دانشجوهاي فلسفه توصيه مي‌كنم همه كارهاي‌شان را زمين بگذارند و بروند بيست سال فقط ارسطو بخوانند. من خودم اين اعتقاد را دارم. دو، سه سال پيش اين ديدگاه را نداشتم ولي الان مطمئن شده‌ام كه ارسطو براي همه دانشجويان فلسفه مهم است و بايد تبحر پيدا كرد. چون ارسطو يكي از مصداق‌هاي بزرگ فلسفه‌ورزي است. ما به جواب‌هايش كاري نداريم. به نوع رويكردش كار داريم. چگونه فلسفه‌ورزي را شروع كنيم. اينكه چگونه اصلا نگاه فلسفي داشته باشيم، ارسطو به ما ياد مي‌دهد. بنابراين بعضي از فيلسوفان مهمند و تاريخ فلسفه اصلا يعني همين. نگريستن به سير تحول انديشه فيلسوفان و نگاه‌شان به بعضي مفاهيم مثل هستي، انسان، روح و غيره.


ارسطو يكي از مصداق‌هاي بزرگ فلسفه‌ورزي است. ما به جواب‌هايش كاري نداريم. به نوع رويكردش كار داريم. چگونه فلسفه‌ورزي را شروع كنيم. اينكه چگونه اصلا نگاه فلسفي داشته باشيم، ارسطو به ما ياد مي‌دهد. بنابراين بعضي از فيلسوفان مهمند و تاريخ فلسفه اصلا يعني همين. نگريستن به سير تحول انديشه فيلسوفان و نگاه‌شان به بعضي مفاهيم مثل هستي، انسان، روح و غيره.

هگل فيلسوفي است كه هميشه چند قدم جلوتر از آن چيزي را كه همه مي‌بينند، مي‌بيند. اين بينش از كجا حاصل مي‌شود؟ شايد ايدئاليسم و نگاه آن به جهان اين بينش را در اختيارش قرار داده است. اين يك حرف كلي است كه چطور نگاه ايدئاليستي اين امكانات را به ما مي‌دهد. من در پي اين هستم كه ببينم همين را براي خودم و اگر بشود براي ديگران روشن كنم، اينكه چطور مي‌شود يك نگاه ايدئاليستي را نهادينه كرد و به وسيله اين عمق وجود خودمان و واقعيت را بيشتر ديد.
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه