گروه انتشاراتی ققنوس | از دنیا مي‌توني فرار کني اما از خودت نه
 

از دنیا مي‌توني فرار کني اما از خودت نه

 

منبع: روزنامه اعتماد 

پنجشنبه ۲ اسفند

.................

 

‎نقشه رو باز كرده بود و منم مجبور بودم
دو طرفش رو نگه دارم تا ژاپن توي سر آفريقاي جنوبي نيفته، روبه‌روم مرد جا افتاده‌اي با صورت سياه و قدي بلند ايستاده بود. انگشتش رو روي نقشه حركت مي‌داد و اسم شهرها رو با لهجه همون شهر تكرار مي‌كرد. مي‌گفت: همه‌ اين مناطق رو رفتم، باهاشون حرف زدم، غذا خوردم و اون‌ها هم برام هزار جور خاطره تعريف كردن. نقشه رو تكان داد و مثل پارچه‌اي روي شونه‌اش انداخت و دست من رو محكم كشيد تا پاي پنجره قدي كتابفروشي؛ قله سبز بلندي رو كه در انتهاي شهر ديده مي‌شد، نشونم داد و گفت: اون‌جا زندگي مي‌كنم؛ ييلاق، ساكت، بكر، آرامش محض. گفتم پس چرا اين‌قدر سفر مي‌كني؟ مگه توي ييلاق چيزي كم داري؟ آرامش محض، از اين بيشتر چيزي هست كه بخواي؟! گفت «جايي» هست كه بايد بهش برسم، اما نمي‌دونم كجاست، هزار بار رفتم و هزار بار برگشتم، اما به جايي نرسيدم، حتي ديگه فكر مي‌كنم اون چيزي كه دنبالشم روي اين نقشه لعنتي نيست. مي‌دوني؟ دنبال جايي مي‌گردم كه حالم توش خوب باشه، حال ِ خوب مي‌فهمي يعني چي؟ نقشه رو دوباره باز كرد، نوري كه از پشت به سرش مي‌تابيد، سايه مردي رو روي نقشه انداخت. بدون هيچ مقدمه‌اي از پشت نقشه بهش گفتم: «فرار كن، خرگوش» و باز تكرار كردم «فرار كن.» ازش سايه‌اي مي‌ديدم، گفت: كجا؟ كجا فرار كنم؟ من از خودم از اوني كه هستم فرار مي‌كنم، اما به سمت جايي نيست، تمام رفتن‌هام به خودم ختم مي‌شه، هرجا مي‌رم «خودم» حضور دارم، همون «خود» آزاردهنده‌. اما هيچ‌وقت به اون آدمي كه بودم، همون آدمي كه دوست دارم بهش برگردم، همون آدمي كه دوست دارم بهش فرار كنم، نمي‌رسم. سايه لحظه‌اي سكوت كرد، نقشه رو تا زد و خيره نگاهم كرد: ديوارهاي خونه‌ام پر از نقشه است، نقشه‌هاي جديد روي نقشه‌هاي قديمي. بعد هم پوزخند زد. باز هم گفتم: «فرار كن، خرگوش.» «فرار كردن» كاريه كه من از «جان آپدايك» ياد گرفتم. «آپدايك» بيست و هشت تا رمان بلند، پنج تا دفتر شعر و هشتصد داستان كوتاه چاپ شده داره، ولي مهم‌ترين حرفش رو توي كتاب «فرار كن، خرگوش» به دنيا گفت: از دنيا مي‌توني فرار كني، اما از خودت نه. بايد هميشه به خودت برگردي. حرفم رو قطع كرد و گفت: يك زماني تمام مردم اين شهر اسم منو بلد بودن و حسرت زندگيمو مي‌خوردن، بهترين خونه و بهترين زن دنيارو داشتم، جايي نبود كه توي اين جغرافيا نرفته باشم، بهم زنگ مي‌زدن تا بهشون بگم به كجا سفر كنن كه به خواسته‌هاشون برسن. اما حالا هيچ‌كس حتي خاطره‌اي از من توي ذهنش نداره، من ديگه حتي به خودمم نمي‌تونم سفر كنم. دوست داشتم حرفش رو ادامه بده، حس مي‌كردم اينطوري از بار غمي كه داره كم ميشه، اما سكوت كرد. بهش گفتم: «فرار كن، خرگوش» رو بخون، نه به خاطر اينكه ماجراي قهرمانش شبيه قصه تو بود، بيشتر براي اينكه درنهايت قهرمان راه نجات رو پيدا كرد. «هري ربيت» همه آيتم‌هاي خوشبختي‌ رو داشت، بعد همه رو باخت، نهايتا راهي براي خلاص شدن از مخمصه پيدا كرد. اصلا به اين فكر كن «جان آپدايك» همه جايزه‌هاي دنيا رو گرفته. مطمئنم اونم يه ‌روز خودش رو گم كرده بود، وگرنه بدون تجربه گم ‌شدن و بعد پيدا كردن راه نجات هيچ‌وقت نمي‌تونست «هري ربيت»ي رو توي اين دنيا متولد كنه. «هري ربيت» از همه جا فرار كرد، حتي از خودش، مثل تو، مثل من. منم يه زماني از همه‌جا و همه چي فرار مي‌كردم، حتي از خودم. براي من شكلي از نخواستن بود، انزجار از همه ‌چيزي‌هايي كه وجود داشت، حتي خودم. «جان آپدايك» مسير رو برام كوتاه‌تر كرد. راهي رو بهم نشون داد كه هميشه جلوي پام بود، توي سرم بود، اما نمي‌ديدمش. من نمي‌تونم بهت بگم اون راه چيه، چون خودت بايد لا‌به‌لاي حرف‌هاي آپدايك پيداش كني. كتاب «فرار كن، خرگوش» رو از توي قفسه برداشت و من با نقشه‌اي مچاله شده، ناظر قدم‌هايي بودم كه ازم دور مي‌شد. اميدوار بودم كه «هري ربيت» ديگه‌اي به دنيا اضافه بشه.

 

 

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه